Feeds:
نوشته
دیدگاه

بوم بوم…

«باید بریم خونه ی رییس دانشکده، مهمه! چرا نمیفهمی..؟! همه اساتید میان. «

ملت شاد و خندان ، بچه های کوچولوی پرچم به دست .توی ماشین های برقی گلف . شادی و بیخیالی توی هوای بعد بارون موج میزنه. خیابون رو بسته ن و ما که ماشین گلف نداریم بقیه راه رو پیاده تا مقصد گز میکنیم . سکوی نوازندگان و بستنی و هات داگ و فود تراک و سرسره های بادی…این منطقه چقدر زیادی سفیده. نگاه های سنگین و خیره ی ملت رو روی خودم حس میکنم.

خونه درندشت پر مهمونهای شاده. نقش خودم رو تا حد ممکن خوب ایفا میکنم: وسط مهمونها راه میرم ، خوش و بش میکنم، حتی با ته مونده چینی نم کشیده ای که یادم مونده چند جمله ای به خانم میزبان که و مهمونهاش که چینی هستن میگم. از لباس و گوشواره و کفش خانمها تعریف میکنم . بچه ها و سگ ها رو دید میزنم. به شوخی های دری وری میخندم و دفعات بیشماری اسمم رو برای افرادی که نمیتونن تلفظش کنن و بلافاصله فراموش خواهند کرد هجی میکنم. . این وسط نوتیفیکیشن های گوشی لرزش رو توی جیبم حس میکنم و پیام هایی که توی تلگرام و واتس اپ میاد. 

تهران قرمز شد

کسب جایگاه 126 واکسیناسیون در دنیا در دنیا پایین تر از زیمبابوه و پاکستان و هندوراس …

شروع واکسیناسیون حیوانات در باغ وحش های آمریکا!

از بس لبخند الکی زده ام صورتم درد گرفته. گروه جدیدی وارد میشن و همه غرق بغل و بوسیدن و خوش و بش. بساط تعریف خاطرات «پندمیک رو چطور گذراندید» گرمه. در انتظار آتش بازی بزرگ صندلی های تاشو شون رو روز چمن ها باز میکنن.

دلم برای سگ های بیچاره میسوزه که بی خبر از وحشتی که به زودی قراره تجربه کنن با بچه ها بازی میکنن و اینور و اونور میدون.

…چطوری  مودم ای دی اس ال رو موقع قطع برق روشن نگه داریم….

 وضعیت بلوچستان از مرز فاجعه رد شده…

در ترکیه همه جا دنبال واکسن نزده ها میگردن و دعوت از مردم در میدان های شهرها برای تزریق فایزر 

همسر رئیس همه فامیل ش و دعوت کرده برای روز استقلال بیان اینجا. » گفتیم بد نیست یک سر بیان آمریکا با هم جشن بگیریم آتیش بازی تماشا کنن و برگردن».

میخوام چیزی بخورم ولی منظره خانم صاحبخونه که مادرشو برده جلوی چمن های وسیع حیاط منظره ی دریاچه رو نشونش میده و با هم میخندن مثل خنجر توی قلبم فرو میره. چرا من نباید الآن مادرم رو اینجا تو این هوای خنک و نسیمی که میاد کنارم داشته باشم و با هم غروب روی دریاچه رو تماشا کنیم؟ عوض این که توی بی برقی و گرما و وحشت و بی واکسنی اون گوشه ی دنیا باشه و حتی نمیتونم بهش زنگ بزنم یا پیامی بفرستم. چرا؟ چون توی اون خطه نفرین شده متولد شده م. 

کم کم چینی های بیشتری به جمع اضافه میشن. از میون گفتگو ها متوجه میشم یک زوج رستورانی توی شهر دارن و کم کم تمام فامیل و دوستان مهاجرت کرده و بهشون ملحق شده ن. شبکه ای که همه هوای همدیگه رو دارن و با هم و برای هم کار میکنن. بطری های آبجو پشت سر هم خالی میشن و سینی های غذاهای جور و اجور که بینشون میگرده. 

یک گوشه با لبخند مصنوعی که روی صورتم ماسیده نشسته م و به شدت تلاش میکنم حفظش کنم. گوشی توی دستمه . قطع برق، اعتصاب کارگران، کتک کاری مردم توی صف واکسن چینی بی خاصیت، بلیت ارمنستان از هفت میلیون شد بیست میلیون و ملت برای واکسن زدن باید توی گرما آدم کش ، برای رفتن تا دم مرز به قطاع الطریق باج خروج هم بدن! دست و پا زدن برای حداقل ها. چهره های عاصی و خسته ی کارگران در اعتصاب. چهره ی عاصی و دردمند خانواده های قربانیان هواپیمای اکراین. 

ما همه جا، همه تنهاییم. چرا اینقدر تنهاییم؟ 

بوم… بوم…بوم…

ملت دلخوش و بی خیال برای جرقه های بالای سرشون شادی میکنن و هورا میکشن. Enjoy your day!البته که میخوام. خدا شاهده که میخوام، با تمام وجود. کی نمیخواد لذت ببره؟ اون هم بعد اینهمه سال جون کندن و دویدن که هنوز هم ادامه داره ؟

معلق بین این دنیا و اون دنیا، نصف روح و روان و قلبت اونور دنیا  و نصفش اینجا، چطور میشه واقعا از هیچ چیزی لذت برد. 

باشه شادم. خیلی شادم. جرقه های فشفشه ای که دستم داده ن دستم و میسوزونه. تکون تکونش میدم و لبخند گنده ای میزنم، یک وقت نگن شاد نیستی..؟سپاسگزار نیستی! . دندوناتو نشون بده، لبخند گنده! 

بازهم تکرار میکنم. من شادم. شااااد . 

Just another attack

1118_Migraine-Stroke

After almost a week suffering from one of the most monstrous migraine attacks of my life, after going to the doctor and having two especial shots, the excruciating pain mitigate to a lighter pulsing pain in my left hemisphere. I’m happy that I could turn on my computer for the first time after a week with the monitor set on lowest brightness possible.
harder than being locked up in a completely dark room for days, without the ability of doing ANYTHING but laying down with an ice pack on head fighting nausea, what really was torturing me last 6 days was memories of last time I had a similar attack : a few weeks after I came to US. I wish there was a way I could erase it from my brain, cause after almost 6 years, it’s still so painful that hurtslike a knife in my soul, and the wounds are still bleeding.
Basically I was the most hated and miserable student in school for a reason I couldn’t figure out, and we had a weird task in our acting class , impersonating a singer . As if it wasn’t already weird and super difficult enough for me to do, an hour before the performance I got hit by the crazies pain I ever experienced in my life. I thought that I will definitely have a stroke and die. One should have experienced migraine to know how does it feel having a migraine attack and spend hours in a room with unbelievably loud beating music and strobing lights. I was the second person on the list, don’t know how did my part and went in a corner sat on the ground trying not to vomit in sound stage. I begged the guy by the door if I can leave now, and never forget his cold response staring at me saying NO. So I ended up staying there with that pain for like 2 hours, minus 5 or 6 times I had to rush to the bathroom and vomit. …the other crazy part was that I lost all my especial medication upon arrival at Atlanta airport, they simply threw the bag in the trash in spite of my begging to look at the prescription I had for them . So I just had a few ibuprofens to fight my pain. Very friendly with empty stomach.
In short, I experienced hell. That’s it. I have no other choice. But that wasn’t the worst part. The real pain came a few weeks later, when another teacher who was there that day ( and I even didn’t know he was and why) ,after a classmate’s false complaint against me, came out confirming that , saying he knows I am lazy and escaping work as he «has been witness how I have tried to draw attention to myself «and beg for other’s empathy at acting class. Six years have passed and my heart still hurts remembering his words and how toxic and sick was his judgment over my though situation, from far away , without even talking to me or knowing anything about my life. He added that to his pile of reasons hating me and used that multiple times during that semester in faculty’s meeting for sabotaging me even more.
Yeah, life is though. Pain and disease come and go. But for me what have never healed are soul scars . They are still bleeding.

 

61676284_2358812991109492_3272869550336507904_nهمیشه از بدی های ایننرنت و مخصوصا شبکه های اجتماعی گفتیم. یادم نمیاد چندان مطلبی دیده با شنیده باشم که از مزایاش بگن. امروز متنی درمورد داوینچی دیدم و باعث شد دوباره به این مساله فکر کنم که بعد از اینترنت چقدر نگرشم در مورد خودم و زندگیم تغییر کرد. همه اطلاعات و دانش مفیدی که تونستم به دست بیارم به کنار، مسائلی که به شناخت بهتر خودم کمک کرد. از چیزهای کوچیک و ظاهرا پیش پا اقتاده گرفته تا مشکلات جدی….

آدم باید قدری «متفاوت» در دهه 60 و 70 در ایران به دنیا اومده و بزرگ شده باشه -واویلا اگر که دختر باشه!-تا طعم زهرآگین مسخره و نیشخند شدن دائم و همیشگی، از همه طرف و مخصوصا خانواده! رو هر روز و هرساعت تجربه کنه، طوری که ذره ذره به خورد روح و روانش بره و توی تک تک سلولهاش نفوذ کنه که فریک و خنگ و «شفته» و …خل هست…و هزار و یک جور صفت زیبای دیگه که یادم نمیآد. درمورد خودم، سالها طول کشید تا کشف کنم A.D.H.D شدید تمام دوران عمر زجرم داده، چیزی که به هزار عنوان بی دقتی، تنبلی، خنگی، بی مسئولیتی ،روانی بودن!! و هزار اسم دیگه مورد سرزنش قرار گرفتم و با این باور بزرگ شدم که همه اینها هستم و به قول خواهر بزرگه » غیییییییر قابل تحملم و آدم بشو نیستم «. اولین بار سالها پیش متنی برای پژوهش دوستی ترجمه میکردم که به این اسم برخوردم و نشانه ها چنان آشنا بودن که دیوانه وار یک ماه کارم شد تحقیق و بررسی در موردش. انگار 1 تن بار از دوش خسته م برداشته شد، گرچه خسارتی که در طول سی سال به روح و روان و خودشناسی آدم وارد میشه به این راحتی قابل ترمیم نیست، ولی با این همه خیلی خوشحال شدم و احساس آسودگی زیادی کردم، که شاید همه چیزهایی که علی رغم سفارش های مکرر مادرم هرروز جا میگداشتم ، نمره های گهگاه عجیب پایین دیکته به خاطر جا انداختن کلمات، جهنم حل نشدنی همیشگی دوران دبستان در تلاش ناموفق برای جمغ کردن حواس و تمرکز سر کلاس، تنبیه شدن برای حرف زدن زیاد، اخراج از کلاس به خاطر «وول خوردن» و دست به سینه ننشستن…همه ش هم از بی مسئولیتی و «بد «بودن عمدی من نبوده. وقتی که «تست هوش» و آی کیو از بچه های مدرسه گرفتن و من و یک نفر دیکه بالاترین شدیم یادمه معلمم خندید و کلاس چهارم گفت بیخود نیست که میگن آیکیو دری وریه. همه هم خندیدن.

این روزها که کامیک و میم درباره مسائلی » همدردانه» زیاد شده ، بیشتر و بیشتر واقعیت » تو تنها کسی نیستی» بهم میچسبه. حتی مسئله کوچیگ و خنده داری مثل این که هیچوقت ،حتی توی زل گرمای تابستون نتونستم بدون پتوی سنگینم بخوابم. چقدرسالها مایه مسخره و جوک حانواده بودم و فکر میکردم راست میگت و درسته، واقعا مخم تاب داره. یا این که از شنیدن صدای خودم توی ویدئو ها وحشت داشتم و ترجیح میدادم اصلا توی هیچ ویدئویی نباشم و حرف نزنم چون کاملا متقاوت از چیزی بود که خودم میشنیدم (به حساسیت الکی و مجددا خل بودن تعبیر میشد)؛ این که پشه ها همیشه چند برابر منو نیش میزدن و بقیه رو نه( برو بابا توهم نزن) ، این که صبح زود توی تاریکی بیدار شدن و به زور سر کلاس رفتن شکنجه ست و هیچ کامروایی ای نصیبم نمیشه. این که از کلاس اول صبح اصلا هیچی نمیفهمم، مهم نیست شب چه ساعتی بخوابم. این که واقعا » نمیتونم» شیر بخورم، «ادا» و «لوس بازی» نیست (خجالت بکش اینهمه بچه توی این شهر آرزو داره مثل تو زندگی کنه غذاهای تو رو بخوره خاک بر سر بی لیاقتت) و ..و…وووو….

خرده خرده شصتم خبردار شد که چیزی به اسم حساسیت به لاکتوز واقعیه و از همه مهمتر این که من تنها آدم توی دنیا نیستم که اینطوریه، بلکه 65 درصد مردم دنیا همین مشکل و دارن. این که آدم روز و آدم شب داریم، و آدم های شب با بیدار شدن در ابتدای روز و نیمه تاریک نیمه روشنی دچار افسردگی و افت سروتونین میشن، مغزشون هم تا 10 صبح اصلا قابلیت بادگیری نداره. چه برسه به امتحان مثلثات ساعت 8 .این که بعضی ها » مگنت پشه» هستن و اونها رو به شدت به سمت خودشون جذب میکنن. تقصیر خودشونم نیست.این که 70 درصد مردم دنیا حتی در مناطق گرمسیر بدون پوشش نمیتونن بخوابن و این یک مسئله عمیق روانشناسانه ست….و این که به خاطر فرم خاص استخوانهای صورت، اکثر افراد صدای خودشون رو خیلی متفاوت از بقیه میشنون. و در کسانی که انحراف بینی شدید دارن یا مثل من به خاطر تصادف کلا استخوانهای ریز اون ناحیه کن فیکون شده، این اختلاف خیلی شدیده تا حدی که نمی تونن صدای خودشون رو تشخیض بدن.

بله، این همه سال تنها نبودم و نمیدونستم. تنها فریک دنیا نیستم. اینترنت نشونم داد.

مدتیه با پدیده ای مواجه شده ام که فکر و ذکرم رو مشغول کرده، این که چطوری باید با قشر زیادی از ایرانی جماعت برخورد کرد. راستش اولها حتی نجوه برخورد و رفتارشون به نظرم خنده دار بود ، ولی تازگیا دیگه خیلی روی اعصاب شدن. نمیدوم اینو باید به حساب extremist یا افراطی بودن مردمم بگذارم، یا صرفا انتقاد ناپذیری محض شون. نه به اون جماعتی که دائم در حال «ما ایرانیا» گفتن و خودزنی هستن و در عجبم چطور صبح توی آینه خودشون رو که میبینن به کله شون شلیک نمیکنن، و نه به دسته دوم که همه چیزو به دمب داریوش و کوروش و فرهنگ 8 ؟؟؟هزار ساله «آریایی» میبندن و تا می آیم مقایسه ای انجام بدیم و خدای ناکرده انتقادی، با شات گان وارد میشن که ما بهترین و برترین فرهنگ و تمدن رو توی تموم دنیا داریم…و منتقد نگون بخت، میشه «از خودباخته»، » ﺑﻲ اﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻨﻔس»،» بدون «ﻋﺰﺕ ﻧﻔﺲ» ، و و ….(البته خانواده اینجا نشستن بقیه رو حذف کردم). فقط نمیدونم کشوری که ایییینهمه گل و بلبله و نیاز به هیچ تغییر و اصلاحی نداره، چرا همه دارن خودشونو میکشن که به هر قیمت و به بهای موندن در بدترین کمپ ها و شرایط ازش فرار کنن.

این چندساله مخصوصا از وقتی این طرف هستم از این دسته آدمها زیاد نصیبم میشه. تفاوتش اینه که خیلی هاشون قبلا بیشتراز من منتقد شرایط ایران بودن و در واقع صبح تا شب به همه چیز بدوبیراه میگفتن، ولی حالا دائم در حال چک کردن پست های من هستن و اگر احیانا انتقادی، مقایسه ای با ممالک حقیر و عقب مانده اینطرفی ببینن فوری شمشیر میکشن و بنده رو به ندید بدیدی و خود فروختگی! متهم میکنن. راستش انگیزه نوشتن این پست این بود که دیروز اشتباه کردم و برای پستی در مورد «توالت های عمومی در ایران»! کامنت گذاشتم. فکر نکنم در مورد مشکلاتی که همه ما در این زمینه داشتیم جای بحث باشه. با خوندن مطلب کلی خاطره وحشتناک یادم اومد…خب چه کنم !! نکات خوبی توش مطرح شده بود ، و حقایقی مثل: » توالت بین‌راهی شاید تنها جایی است که فقیر و غنی، ارباب و رعیت، فرادست و فرودست به هم می‌رسند و در برابری کامل قرار دارند. سوار ماشین یک‌میلیاردتومانی هستی اما باید ماشین را کنار بزنی، پله‌ها را پایین بروی و توی صف بایستی چون تا رسیدن به توالت تمیز بیشتر از صد کیلومتر راه است….»

بعد دیدم یکی از این آریایی های به ظاهر محترم کامنت گذاشته: » توالت های ایرانی بهترین ها در دنیا هستن ، توی آمریکا توالت بین راهی تمیز وجود نداره همه چیز تهوع آوره» و الخ. کلی هم بسط داده بود. اصلا روی کله آدم سبزیجات رشد میکنه با دیدن نظر مردم. باور کنین دست خودم نیست، ناخودآگاه جواب دادم که ببخشید کی گفته اینو؟! اصلا تابحال توی ایران توالت عمومی دیدین محل مخصوص معلولین داشته باشه؟؟! یا جای عوض کردن پوشک نوزاد..؟! (چیزی که اینجا همیشه هست، حتی توی دورافتاده ترین اتوبانها). حالا میتونین بگین آخه مگه توی اون اوضاع بلبشوی زندگیت بیکاری وقت میذاری به چرندیات ملت جواب میدی! واقعا حق با شماست. ولی بعضی حرفها خدایی اینقدر به آدم سنگین می آد که آدم 1 جمله ننویسه خفه میشه. خییییلی زور داره… باور کنین!!

صبح اومدم نگاهی به گوشی بندازم و دیدم 13 تا جواب دارم!! دوستان شمشیر و قمه و بازوکا و همه چیز رو برداشته ن و دحمله! آدم نمیدونه متاسف بشه، عصبانی بشه یا غش غش بخنده! باور کنین بعضی ها خیییلی مضحکن ، اصلا باورم نمیشه جدی بگن! چندتا از کامنت ها (محترمانه ترهاشون) رو ببینین:

» عزیزم شاید لایق بحث کردن نیستی . .اینور قضیه رو هم نگاه کن.. خارجی جان.. ایرانی که نمیدونی خودتو.. خارجی… خارجییی.. خارجه.. خارجج»

«ایران هر چی باشه وطنمونه کاش اینو بفهمی متاسفم برات مغز فندقی حالا خوبه تو کاره توالتی جای دکتر سمیعی و امثالش بودی چکار میکردی نادان»

«اﻟﺒﺘﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﺮﻍ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﻏﺎﺯ ﺑﻮﺩﻩ. اﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﺎﺭﻳﺦ و ﻫﻨﺮ و ﺧﻼﻗﻴﺖ و ﻋﻠﻢ و ﺩاﻧﺶ ﺭﻭ ﮔﺬاﺷﺘﻴﻦ ﮔﻴﺮ ﺩاﺩﻳﻦ ﺑﻪ ﺗﻮاﻟﺖ.? اﻳﺮاﻥ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﻩ اﻭﻟﻴﻦ ﺗﻤﺪﻧﻬﺎﻱ ﺩﻧﻴﺎﺳﺖ. ﺗﺎﺭﻳﺦ ﻫﺸﺖ ﻫﺰاﺭ ﺳﺎﻟﻪ. ﺧﻮﺩ اﺻﻔﻬﺎﻧﻤﻮﻥ ﺑﻪ اﻧﺪاﺯﻩ ﻳﻪ ﻛﺸﻮﺭ ﻫﻨﺮ ﺗﻮﺵ ﻫﺴﺖ. ﺩﺭﺳﺘﻪ ﺗﻮاﻟﺗﻤﻮﻥ ﻛﺜﻴﻒ ﻫﺴﺘﻦ اﻣﺎ ﺑﻘﻴﻪ ي ﻓﺮﻫﻨﮓ و ﺩاﻧﺸﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﻭﻝ ﻛﺮﺩﻳﻦ ﺑﻪ ﺗﻮاﻟﺖ ﭼﺴﺒﻴﺪﻳﻦ ﻛﻪ اﮔﻪ ﺑﺮﻥ ﺁﺑﺮﻭﻣﻮﻥ ﻣﻴﺮﻩ? ﮔﺮﻧﻪ اﻳﻨﻜﻪ ﺧﺎﺭﺟﻴﻬﺎ ﺑﻌﺪ اﺯ ﺭﻓﻊ ﻣﺰاﺝ ﺧﻮﺩﺷﻮﻧﻮ ﭘﺎﻙ ﻣﻴﻜﻨﻦ ﻛﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺗﻬﻮﻉ اﻭﺭﻩ ﻛﻪ. ﺑﺎ ﺁﺏ ﺑﻴﮕﺎﻧﻪ اﻥ. ﺗﻮاﻟﺖ ﺗﻤﻴﺰ اﻣﺎ ﺟﺎﻱ ﺩﻳﮕﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻬﺶ ﻛﺜﺎﻓﺖ ﭼﺴﺒﻴﺪﻩ.»

» ﻛﻤﻲ اﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻨﻔﺴﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻛﺘﺎﺏ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮﻳﺪ ﺗﺎ اﺣﺴﺎﺱ ﻋﺰﺕ ﻧﻔﺲ ﻛﻨﻴﺪ.» (؟!؟!؟!؟؟!!؟)

این یکی رو کامل می آرم اینجا، بخونین و خودتون قضاوت کنین:

«… ﻭاﻗﻌﺎ اﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺑﻌﻀﻲ ﻛﺎﻣﻨﺖ ﻫﺎ اﻓﺴﻮﺱ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻛﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻌﻀﻴﻬﺎ ﺑﻲ اﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻨﻔﺴﻦ. و ﭼﻘﺪﺭ ﻣﺮﻍ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﺭﻭ ﻏﺎﺯ ﻣﻴﺒﻴﻨﻦ. ﺑا ﺗﻤﺪﻥ و ﺗﺎﺭﻳﺦ ﻫﺸﺖ ﻫﺰاﺭ ﺳﺎﻟﻪ اﻳﺮاﻥ !کاخ کوروش کبیر تنها کاخی در جهان هست که داخل اون حمام و توالت داشت . یادمه چند سال قبل که به تخت جمشید رفتم یه زن و شوهری هم اونجا بودند و سفری به یونان هم داشتند و با همدیگه می گفتن کاخ یونان توالت نداشت .فکرش رو کنید این فرهنگ غنی ایران بوده که توالت و حمام داشته وایرانیان اولین مردمانی بودند که از قاشق و چنگال (؟!؟!؟) استفاده می کردن ودر اروپا تا همین چند قرن اخیر قاشق و چنگالی نبود . (؟!؟!؟!؟!؟!؟) ﺗﻤﺎﻡ اﺭﻭﭘﺎ و اﻣﺮﻳﻜﺎ اﺯ ﺗﺎﺭﻳﺦ و ﺗﻤﺪﻥ اﻳﺮاﻥ ﺗﻘﻠﻴﺪ ﻛﺮﺩﻥ. ﻫﻨﻮﺯ از ﻛﺘﺎﺏ ﻫﺎﻱ ﺑﻮﻋﻠﻲ ﺳﻴﻨﺎ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میکنن. ﻛﺎﺵ ﻋﺰﺕ ﻧﻔﺲ ﻣﺎ اﻳﺮاﻧﻴﻬﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺪﻥ و ﻣﻂﺎﻟﻌﻪ ﺑﺮﮔﺮﺩﻩ. اﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺟﺎﻫﺎﻱ ﺩﻳﮕﻪ ﻣﻴﺮﺳﻦ ﺑﻪ ﺗﻮاﻟﺖ ﻋﻤﻮﻣﻲ ﺩﻳﮕﻪ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﻴﻜﻨﻦ ﺑﺮﺳﻦ….»

والا بحث توالت رو بیخیال شیم، ولی تا جایی که من خوندم و از بزرگتر ها شنیدم ، تا 70-80 سال پیش مردم ما آبگوشت رو هم با دست میخوذدن! ببخشیدا….عزت نفسم پایین نیست ولی واقعیت ها رو نمیشه عوض کرد. کی رو میخوایم گول بزنیم..؟!؟ ﺗﻤﺎﻡ اﺭﻭﭘﺎ و اﻣﺮﻳﻜﺎ ﻫﻨﻮﺯ از ﻛﺘﺎﺏ ﻫﺎﻱ ﺑﻮﻋﻠﻲ ﺳﻴﻨﺎ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میکنن..؟؟! آخه سر رو تا چه حد توی برف میشه فرو برد.

یعنی 1 نفر هم نگفته خب آره، درسته، مشکلی هست. حالا چه باید کرد؟ راه حلی هم داری؟؟ از کجا باید شروع کنیم..؟؟! مشکل اصلی، نپذیرفتن اینه که مشکلی وجود داره!! خوب گفته ان آدمی که خوابه رو میشه بیدار کرد، ولی آدمی که خودشو به خواب زده ….

به نظرتون به حال این آدمها باید خندید یا گریه کرد..؟؟ حالا ما میخوایم در مورد مسائل اساسی مملکت تغییرات مثبت ایجاد کنیم!! با این مردم..؟!

بعضی وفتها خیلی سخته سکوت کردن. البتهم منظورم 90 درصد مواقعه. چون موافق نیستی و قاعدتا حق اظهار عقیده نداری…. و جالبه که تظاهر به هم رنگی هم سخت تره. اصلا کار من نیست- پس بهتره سکوت کنم و قایم شم تا این یکی موج هم بگذره….راستش چیزی نمونده بود دوباره خر بشم و یک خط پست کنم که دیدم ای داد، الآنه جماعت لیوانیها بهم حمله ور بشن!عطاشو به لقاش بخشیدم!

ولی خودمونیم جدا از مساله سیاه نمایی و خودزنی و این حرففها، خوب همه چیزو لوث و خز میکنیم میره ها…! هر عبارت و مفهموی بدون این که دقیفا و همیقا درکش کرده باشم اینقدرالکی توی دهن همه میافته که به زحلم گتمیش تبدیل میشه. این جریان نیمه پر و خالی لیوانم یکی از لگدمال شده ترین هاست. به گمانم دیگه وقتشه که بازنشسته بشه.

یادمه تابستون گذشته که سری به ایران زده بودم با مساله بامزه ای مواجه شدم. در حال دیدار از «دوست»ی بودیم ،ازم خواست نقاشی های دخترک 8 ساله ش رو ببینم و «نمره بدم»(که البته هیچ وقت این کارو نمیکنم). داشتم کارهاشو میدیدم و چند تا نکته بهش میگفتم، ظاهرا خوشش نیومد که چیز جدیدی یاد بگیره (دوستانه پیشنهاد کردم به جای استفاده از خط کش و گذاشتن کاغذ روی مدل نقاشی شاهزاده خانمهای دیزنی، خودش هرچی دوست داره بکشه). اخمهاش رفت توی هم. ظاهرا اصلا از پیشنهاد جدید خوشش نیومد و فقط انتظار به به و چه چه الکی داشت. در حال صحبت بودم که در جوابم گفت «خاله»، باید لیوان ببینی!» من مبهوت گفتم چی..؟! «این طوریام که شما میگی نیس، باید لیوان پرکنی ببینی!!» دوزاریم افتاد ، میدونستم ورد دهن مادرشه. اینقدر مادر فوق روشنفکر و دوستان جلوی این بچه این حرف رو تکرار کرده ان که این طفل معصوم هم نفمیده و ندونسته سعی کزده طوطی وار تکرار کنه. ظاهرا «مکانیزم دفاعی» ایشون در برابر پیشنهاد جدید بود که یک جور «حمله» حسش کرده بود.

راستش دست کمی از اوضاع بزرگترها نداره. البته از چنین مادری نمیشه انتظار بیشتری داشت، یادمه همون روز چطور از یک سوال ساده من اونقدر برآشفته و متغیر شد که عملا «کات» کرد و دیگه حتی به مسیج هام هم جواب نمیده. علت آزردگی شون هم این بود که پرسیدم بهتر نیست کمتر از روغن جامد استفاده کنه؟ با توجه به این که هر دو تا بچه ش حدود 20 کیلویی اضافه وزن داشتن و پسرش هم دچار «کبد چرب» شده بود. چنان بهش برخورد که انگار من آیه کتاب مقدسی رو که آورده مورد توهین قرار داده ام و صدای بلند معترض که «یعنی میگی من نمی دونم چکار دارم میکنم..؟!» و شروع کرد به شمارش مدارک تحصیلی و افتخارات دوران تحصیلش ،از دانشجوی دکترا بودنش شروع و تا جایی که مدرسه تیزهوشان درس می خونده پیش رفت.دیدم داره کار به جایی میرسه که بره کارت آفرین های دوران ابتداییش رو هم بیاره که دیدم بهتره به اشتباهم اقرار کنم و عذرخواهی کنم تا قائله بخوابه. البته چندان فایده ای نداشت و ایشون بعد از برگشتنم منو حذف کردن و حتی به مسیج هام هم دیگه جواب ندادن….

این جماعت «همه دان» و فوق بشر جدا غیر قابل تغییر هستن. هر طرف مقابل حرف حساب بزنه که جواب نداشته باشه، به بدبینی و سیاه نمایی و لیوان بازی! متهم میشه که سریع بره کنار و سکوت کنه، چون حرفهاش باب سلیقه دوستان نیست! حربه خوبی هم هست، چون هیچکس دلش می خواد به بدبینی و «Glum» بودن متهم بشه. برچسب زدن و مسخره کردن که شکر خدا اسلحه ای هست که خیلی خوب بلدیم چطور ازش استفاده کنیم…. کاش این قدرت هفت تیر کشی روتو جاهای دیگه زندگی بکار میبردیم که وضعیت جامعه به این روز نیفته!

حرف آخر این که، دیگه ترسی از این اتهام ها و برچسب های خز ندارم. با خیال راحت هرچی میخواین بچسبونین. اگرم «روشنفکر»هستین، تحمل شنیدن نظر مخالف رو داشته باشین. واسلام.

وقایع چند روز اخیر یک بار دیگه خیلی چیزها رو در مورد مردم عزیز کشورم بهم نشون داد. این که هنوز هم – نه، در واقف بیشتر از همیشه- اکثریت ما متوجه نیستیم که مرز خیلی ظریفی بین یک سری مفاهیم وجود داره. علت اصلی هم مثل همیشه شتابزدگی، برخورد احساسی بی منطق و اغراق شده و نسنجیده عمل کردنه- چیزی که هر روز بیشتر میشه و بویژه در نسل جدید بیشتر از همیشه شاهدش هستیم . نسل سریع و شتابزده ؛ نسل فست فود، فست نوشتن، فست جواب دادن و حاضر جوابی، نسل همه جا در هر زمینه ای حرفی برای گفتن داشتن، و صد البته فست واکنش نشون دادن!

آدمهایی که حتی حوصله خوندن یک متن رو تا انتها ندارن و خیلی وقت ها جمله رو تا آخر نخونده کامنت میگذارن. موقع صحبت به طرف اجازه تموم شدن جمله رو نمیدن. نسلی که متاسفانه سطحی هست و باور داره «همه چیز» رو میدونه. بهتر از هر کس دیگه ای توی دنیا. قبلا بدون ذره ای فکر ، سریع دهان برای جواب باز می شد، الآن سریع انگشت ها روی کیبرد به رقص در می آد… فکر کنم کلا دوستان اعتقادی به دوباره فکر کردن قبل از واکنش، ندارن. به فول اینوری ها، just think twice ! فکر کنم یکی از بزرگترین مشکلات ما باشه.یادش بخیر، خدا بیامرز مادر بزرگم همیشه میگفت» قبل از جواب دادن، مزه مزه ش کن».

ای کاش متوجه بودیم که که تفاوت هست بین مفاهیمی مثل:

واقع بینی، و بد بینی

اگر کسی به راحتی اعتماد نمی کنه و دیر باوره، شک داره، لزوما » بدبین» نیست. از ریسمون سیاه و سفید می ترسه و به دلایل موچه برای خودش برای پذیرفتن شتاب نداره. شاید تجربه چند تار موی سفید بیشتر. بد بین نبودن به معنی زودباوری ساده لوحانه و بی منطق ، و خوش بینی افراطی نیست.

دوستان به محض شنیدن نظری مخالف خودشون، بلافاصله مجموعه ای عبارات جملاتی که طوطی وار حفظ کرده و نشخوار میکنن رو بیرون میریزن، و نیمه خالی و پر لیوان و پارچ و مجموعه چرندیات به ظاهر فلسفی دیگه رو روی سر مخاطب آوار میکنن.

ساز مخالف زدن در برابر موج سوار نبودن

مسلما آدمهایی هستن که صرف نظر از نوع موضوع، فقط برای » متفاوت بودن» ، همیشه ساز مخالف کوک میکنن و به عبارتی «ضد حال» میزنن. همه جای دنیا این طور آدمها وجود دارن و به Troll معروفن.

کسی که نظر مخالف داره لزوما «ترولینگ» نمی کنه. هر کسی حق داره نظر متفاوتی داشته باشه و نظر هر کس برای خودش محترمه.

این طور جبهه گیری برمیگرده به مشکل عدم انتقاد پذیری ما؛ این که تحمل نظر مخالف عقیده خودم رو داشته باشم . آدمی که مخالف هست لزوما دشمن خونی نیست و نباید سرش از تن جدا بشه، زیر توهین و افترا له بشه. وقتی صرفا به خاطر انتقاد از واکنش بی فکر و شتابزده گروهی از مردم به ظاهر تحصیلکرده و همسو نبودن با موج! ، آماج انواع و اقسام توهین و افترا و فحاشی ها قرار گرفتم ؛ از انواع توهین تا ملقب شدن به جیره خور و حقوق بگیر اسرائیل و صهیونیست ها!

تقاوت بین «انتقاد» و «چ…ناله»

افراطی و extremist بودنمون مون باعث میشه که دائم بین دو قطب » همه چیز نزد ایرانیان است و بس» و خودزنی و گریه بر » جهان سوم بودن» ، در نوسان باشیم.

این رو هم باید اضافه کنم که بعد از سالها زندگی تازه اینجا بود که متوجه شدم چقدر سواد سیاسی «واقعی» م پایینی دارم. دانش سیاسی چیزی بالاتر از گفتگوی توی تاکسی و اتوبوسه. آمریکایی های دوروبرم اکثرا خیلی کمتر از ما ایرانی های داشگاه رفته سواد دارن، ولی حداقل تفاوت بین جمهوری خواه و دمکرات رو میدونن و تعریف درستی از اکثر واژه های سیاسی اولیه دارن. حاضرم قسم بخورم اکثر دانش آموخته های دکترای ایران واقعا تعریف درست دمکراسی که اینقدر براش شعار میدن رو نمی دونن. من بعد از 37 سال تازه یاد گرفتم! چون از بی سوادی خودم جلوی بقیه خجالت زده شدم . متاسفانه پایه اطلاعات من هم مثل اکثر ایرانی های هم نسلم، درست و اساسی نبوده و بیشتر بر اساس بحث های » سیاسی اجتماعی» توی تاکسی و محفل های فامیلی بعد از شام، شکل گرفته. دلیل نداشتن سواد درست سیاسی برای ایرانی ها هم که نیازی به توضیح نداره. ولی خب، میشه درستش کرد.

ای کاش قبل از به راحتی برچسب زدن به دیگران و حمله بهشون ، کمی فکر کنیم.

پروازهای بی پایان

1

زمان چقدر چیز عجیبیه…چقدر زود همه خاطرات و وقایع رو توی خودش دفن میکنه…. خبر هواپیمای مالزیایی که به گوشم خورد فوری خاطره ایرباس خودمون و پرواز 655 یادم اومد. سالروزش همین هفته پیش بود. برای من انگار همین دیروز بود، فکر نمی کردم بیشتر از 10-12 سالی پیش باشه؛ نگو 23 سال! گذشته. نمی شه تصور کرد برای اونهایی که عزیزشونو از دست دادن، چطور گذشته.

دوستان آمریکایی بدو بدو اومدن با آب و تاب و حرارت خبر دادن که چه اتفاقی افتاده. عکس العمل های شدید از طرف همه…

پوتین رو باید اعدامش کرد!… این مرتیکه جانی رو بکشین!…. لعنت به روسیه!!

یکهو گفتم ، آره، یاد حمله ناو شما ها به هواپیمای مسافربری ایران افتادم.

ملت یکجوری نگاهم کردن انگار عجیب ترین حرف روی زمین رو زده باشم.

چی ؟؟!؟ کی؟؟

یعنی نشنیدین؟؟

نه!!! از چی داری حرف می زنی؟!؟

عجیب بود که اصلا تا بحال چنین چیزی به گوششون نخورده بود. ناچار شدم بشینم کلی سرچ کنم و لینک خبر و عکس و فیلم براشون بفرستم، گرچه به نظرم اصلا اون قدری که فکر میکردم و عمق فاجعه رو انعکاس بده، تصویر و ویدئو پیدا نکردم. اون طوری که توی ذهن من حک شده: تصاویر جنازه بچه ها روی آب… که بارها و بارها و دائم از تلویزیون پخش می شد. یادمه تا مدتها کابوس داشتم و هر بار که کنار رودخونه و دریایی جایی بودیم، دائم تصویر جنازه معلق توی آب جلوی چشمم می اومد.

حالا نمی دونم چقدر به لینک ها اهمیت دادن و چقدر روشون تاثیر گذاشت…یادمه دیروز بحث کشته های غزه داغ بود . ملت به شدت طرفدار فلسطین هستن و شب و روز به اسراییل لعنت می فرستن.من گفتم، توی مناقشه هیچقت یک طرف 100% مقصر نیست و طرف دیگه بیگناه…و ای کاش حماس آتش بس رو قبول کرده بود.

هم خونه ای آمریکاییم که از خبر دیروز در مورد کشته شدن دو تا بچه فلسطینی متاثر بود گفت: آتش بس ؟! مگه میشه! منم بودم بس نمی کردم! اگه کس و کارم رو کشته بودن، تا آخرین اسرائلی رو نمی کشتم آروم نمی گرفتم!!

منم گفتم: پس این لینک ها رو ببین….و شاید بتونی درک کنی چرا مردم دارن می گن » مرگ بر آمریکا» ،که تو همیشه اینقدر بهش اعتراض داری. شاید جواب سوالت رو بده.

مرگ بر، مرگ بر…موشک در جواب موشک…مرگ و نفرت و خشم و خون….. عجب دنیایی شده دنیای ما. خدایا کجایی..؟؟؟؟.

قهوه زهر

مثلا یه جمع علمی بود. چیزی تو مایه های کنفرانس. شاید نباید دعوت قهوه رو قبول می کردم ، شایدم فقط باید خودمو به بی خیالی میزدم. نمی دونم. صحبت از همون لحظه ای شروع شد که اومدیم بشینیم سر میز و دوست آمریکاییمون منو به سه نفر دیگه معرفی کرد- مثلا می خواست پیش دوستاش راحت باشم. هنوز چند لحظه نگذشته، احساس کردم انگار چیزی به شدت داره روی دهنشون سنگینی میکنه و نمی تونن نگن. «دژاوو».

اولین سوال بعد از سلام و علیک اولیه: کجایی هستین؟ و خودشون حدس میزنن:لاتین؟ لبنان؟ سوریه؟ عراق؟ عربستان؟ با خنده میگم هی…! چرا همه اش میرین سراغ عربا!. نه، ایرانیم. «خب تقریبا درسته دیگه، گفتیم که عراق.» با صبر میگم (چون بارها این حرفو شنیده ام که مگه این دوتا کشور یکی نیستن؟ ):« نه، ما عرب نیستیم». یکهو طرف با آرنج میزنه به دوستش و میگه : «دیدی؟!؟ بازم!!» دو نفری یه نگاه خاصی وبدل میکنن که ازش سر در نمی آرم ولی یه جوری خوشم نمی آد. برای همینم بعد از چند دقیقه میپرسم، «میبخشید ولی میتونم بپرسم که قضیه چیه؟» اونهم جواب میده: «حیف شد، چیزی نمونده بود می خواستیم سر یک مساله ای با این یکی دوستمون (با اشاره به نفر سوم) شرط ببندیم! حیف شد» .

حالا دیگه واقعا روی اعصابم هستن. سعی میکنم همچنان لبخند مصنوعیم روحفظ کنم: میشه بیشتر توضبح بدین .

«خب مبدونین، ما ایرانی زیاد می شناسیم، از کالیفرنیا گرفته تا شیکاگو و چند تا کشور اروپایی که رفتیم. برامون جالبه و عجیب که چقدر همه تون مثل هم صحبت میکنین. همیشه و همیشه، همه ایرانیایی که دیدیم 2 مساله مشترک دارن: 1. به شدت اصرار دارن که عرب نیستیم و ما رو با عربها قاطی نکنین. و 2. ما از یک تمدن خیلی قدیمی و با شکوه هستیم، موقعی که آمریکا اصلا وجود نداشت. میخواستیم سر 100$ شرط ببندیم نفر بعدی هم که میبینیم باز همینها رو میگه….

سعی کردم به میز خیره بشم و داغی سر و بدنم رو به حساب گرمای شرجی شهر بگذارم. ولی گویا هنوز نگاه های منتظر جواب من بودند و موضوع رو هم نمی شد عوض کرد. نیمه شوخی نیمه جدی گفتم: « خب ، دروغ هم نگفته ان. چون دوست ندارن با ملتی که کشورشون رو قرنها پیش به زور تصاحب کرده قاطی بشن. و تمدن ایرانی هم….»

نفر دوم با عذر خواهی پرید وسط حرفم و گفت: «بفرما! باز شروع شد! خب باشه قبول داریم، ولی از اون تمدن باستانی الآن چی باقی مونده؟ پس چرا الآن کاری نمی کنین بهش برسین؟»

اولی گفت: «همه اش میگین عربها عقب افتاده و بی فرهنگ و وحشی هستن. من چندین ساله میرم برای کار دبی و می آم؛ خیلی لذت میبرم، از شهر، رفتار مردمش، امکاناتش….»

گفتم: «خب باید همین شهرو 40 سال پیش میدیدین…»

«خب که چی؟ الانه که مهمه! اتفاقا اگر هم اینطور باشه، باید به تلاش و پشتکارشون آفرین گفت! می دونین چیه، من هم در مورد تمدن ایران باستان خونده ام…ولی ای کاش ایرانیا هم یه چیزی توی چند قرن اخیر به دنیا هدیه میکردن…»

از قدیم گفته ان: حرف حق جواب نداره.

معمولا دعوت به صحبت های غیر کاری رو قبول نمی کنم، چون می دونم به کجا منتهی میشه و به جای صحبت های عادی، به جلسه پرسش و پاسخ در مورد بحران هسته ای، نقض حقوق بشر ، حجاب اجباری و اخیرا حمایت ایران از داعش؟! و…تبدیل می شه.

خدا خدا کردم دوباره بحث نره طرف طرف اعدام های علنی.

گشت ماه رمضان و اینکه یک آدم بیمار در گرمای 42 درجه حق یواشکی آب خوردن گوشه پارک یا توی ماشینشو نداره.

سوال که جدی جدی شماها حق رانندگی دارین؟؟!

مگه به روبنده هم می شه کار کرد..؟؟!

این که…. این که….

 اسپرسوی به کامم تلخ تلخ تر از همیشه میشه. بنا بر تجربه های قبل می دونم که بحث به هر حال مغلوبه است. چون اینقدر دلیل و مثال می آرن که حرفهای من قانع کننده نخواهد بود، و اگر هم یک ذره ناراحت بشم یا بهم بر بخوره میگن که aggressive هستم و منطق ندارم…. برای همین حداکثر مهارتی رو که توی این سال ها کسب کرده ام به کار میبرم که موضوع رو بپیچونم .از شانس من صدای ترقه می آد و فوری بحث رو به سمت روز استقلال و دردسرهاش …میبرم تا زودتر قهوه رو بزنم و در برم. بعد هم پشه ها و بقیه چیزا دست به دست هم می دن که بتونم از سر میز بلند شم. ازم قول میگیرن که به زودی همو ببینیم چون کلی سوال دارن که بپرسن! حتما.

دعوت همکارمون رو برای راید رد می کنم و سوار اتوبوس می شم. و سعی می کنم لرزش منظره ای رو که ار پنجره میبینم به حساب سراب بگذارم.

 

نمی دونم مشکل از کجاست…فقط تحریم ها و این چیزا نیست…یعنی این همه فیلم که از ایران اینجا پیدا می شه هیچ تصویر نسبتا مشخصی از ایران به اینها نمی ده؟ یا این که » نمی خوان» که تصویر ذهنی شونو عوض کنن. دیگه الآن توی روزگار اینترنت و یوتیوب و هزار تا امکانات رسانه ای دیگه، باورش سخته که هیچ تصویر درستی از ایران نداشته باشن.
هنوز هم – موقعی که توی یک جمعی صحبت از این بود هر کسی توی دبیرستان توی چه ورزشی فعال بوده، خانم متشخص و تحصیل کرده کارمند دانشکده با همدردی ازم می پرسه:» آخه چطوری با «برقع» بسکتبال بازی می کردین؟!؟؟ باید خیلی سخت بوده باشه! و من موندم که چند صد بار و برای همه باید توضیح بدم که برقع ( به قول اینها burqa) مخصوص بعضی کشورهای عربی هست و نه ما.
بحث رانندگیه؛ هم اتاقی و دوست عزیزم که کلی هم با ایرانی ها دخور بوده، میگه: «مگه قبلا رانندگی کردی؟ مگه شماها توی ایران حق رانندگی دارین؟!؟ مگه نه اینکه حتما میرین بیرون یکی از مردهای خونواده باید همراهتون باشه…» …هنوزم باورش نمی شه که من گواهینامه رانندگیمو هزارسال پیش گرفته ام.
هنوز که هنوزه ما در نظر 90% افراد این دانشگاه چادر نشینان شتر سواری هستیم که در عمرمون برف ندیدیم و تنها چیزی که داریم نفته… اکثر مردم ایران یک جوری خبر دارن ک اوباما از 2 سال پیش برای مردم ایران پیام نوروزی میفرسته، و این دوستان فیلم ساز ما که 25 ساعت روز در حال مرور ویدئوهای روی نت هستن و مدعی که به شدت سیاست روز رو دنبال می کنن، روحشون هم از این مساله خبر نداره( امسال که با چند نفر مطرح کردم باور نمی کردن، مجبور شدم براشون لینک بفرستم).
هنوز که هنوزه…
نمیدونم…آیا باید بگذارم این چیزها امید و ارادمو سست کنه…؟ چیزی که بزرگترین انگیزه ام از ترک همه چیز و اومدن به اینجا بوده، یک جور رسالتی که احساس می کردم دارم… ساختن فیلمی که سالهاست داستانشو نوشته ام و می خواشتم چهره واقعی تریِ از ایران به دنیا نشون بده…یعنی اصلا فایده ای هم داره..؟؟!؟
باید انگیزمو تقویت کنم…نباید بذارم بمیره….

یک نوروز انیمیشنی دور از ایران

از چندین هفته مونده به شب عید تصمیم گرفتم هفت سین بچینم. اینجا، با شرایطی که من دارم، و با کمترین امکانات و وسایل واقعا ایده خنده داری به نظر میرسید ولی به خاطر کله شقی معروفم تا فکرمو عملی نکنم دست بر نمی دارم.گفتیم حالا که وسایل و مواد نداریم، چاره ای نیست جز دست به دامن خلاقیت شدن… وقتی عناصر کافی برای چیدن هفت سین کامل ایرانی وجود نداره ، باید اینترنشنالش کرد!

بزرگترین مساله این بود که حتی 7 تا دونه ظرف برای چیدن نداشتم! بعد از کلی فکر و جستجو توی وسایل به این نتیجه رسیدم از صدفهایی که چند ماه پیش موقع رفتن ساحل جمع کرده بودم استفاده کنم! یادمه موقعی که داشتم اینها رو جمع  می کردم چقدر همه سربه سرم گذاشتن که چرا اینا رو جمع می کنی، به چه درد می خوره؟! منم که از دیدن صدفهای به این گندگی ذوق کرده بودم  گفتم لابد به یک دردی می خوره دیگه! چکار دارین.

خوب فکر کردم این هفت سین یک کم متفاوت و جدید باشه، customize ش کنیم که محلی تر بشه و برای همینم المان های محلی بهش اضافه کردم! از جمله کاج و این خزه های اسپانیایی که فکر کنم بشه سمبل جنوب دونستش…البته اگر می خواستم خیلی زیادی محلی اش کنم فکر کنم باید چندتا عنکبوت چاق و جک و جونورهای دیگه شو که همه جا از سر و کولمون بالا میرن میگذاشتم توی سفره! که خدا رو شکر دیگه اینقدر خلاق نیستم.

Image

Image

 در اولین فرصت سعی کرده به سبزه فکر کنم، فقط 10 روزی وقت داشتم و فکر کردم که برای سبز کردن گندم دیره، نخواستم هم که گندم سبز شده آماده بگیرم ( که توی New Leaf پیدا می شه و هنوزم نفهمیدم به چه درد اینا می خوره؟!؟؟) تنها چیزی که تونستم پیدا کنم- به لطف حسین آقا- ماش بود. توی اینترنت دستور سبز کردنشو پیدا کردم، قدم به قدم دقیق هم دنبال کردم،  ولی نمی دونم چرا جواب نداد؟؟ :/  شاید به ماش موادی زده بودن … به هر حال تا همین حد هم که سبز شد باز خوبه.

Image

هرچی سراغ سمنو و سماق و سنجد گشتم کمتر یافتم و از طرفی هم نمی خواستم بیخیال شم،به قول استاد گلپایگانی انیمیشنی فکر کردم … از تصویرشون پرینت گرفتم و گذاشتم توی ظرفها….D:  D: حالا ببینین یه انیمیشنی چقدر میتونه خل و چل باشه، مهم نیست کجا بره و چکار کنه…همیشه انیمیشنی می مونه…درست شدنی نیست !

ضمنا این اولین سالی بود که هیچ جور رنگ و قلم مویی نداشتم که تخم مرغ رنگ کنم- آخه مراسم تخم مرغ رنگ کنی توی خونواده ما داستانی داره و همیشه کلی از شب قبل براش وقت می گذاشتیم! حتی مادرم هنوز چندتا از تخم مرغ هایی که ما بچه ها سالهای قبل رنگ و تزیین کردیم به عنوان آثار هنری سوررئال نگه داشته! فقط 2 تا تخم مرغ داشتم اونهم قهوه ای و نمی شد با هیچ ماده طبیعی ای رنگ آمیزی یا تزیینشون کرد، تنها کاری که تونستم توی وقت خیلی کم انجام بدم این بود که یکی رو با پوست پیاز بجوشونم و سر اون یکی هم این بلا رو بیارم…

ImageImage

آینه مال یکی از بچه هاست که از هند آورده!شمعدون ها هم از آمریکای جنوبی هستن مطمئن نیستم کدوم کشور…گلها هم گلهای وحشی هستن که الان همه جا رو پوشوندن- از جلوی خونه چیدم.عروسک انگشتی هم هدیه یکی از دوستان اینجاست. البته unicorn ه ولی خب شاخشو ندیده بگیرین

Image

هم خونه آمریکاییمون کلی ختدید و کیفید هفت سینو دید و گفت چرا بیشتر سرخپوستیش نکردین، ما هم پر رو اضفه کردیم…البته به عنوان تزیین!نوروزتون پیروز…..

Image